خاطرات گیس بریده

قبل از اینکه بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن

خاطرات گیس بریده

قبل از اینکه بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن

هر چه پیش آمد خوش آمد

بیا با هم  شاد باشیم 

با هم بخندیم و شاد باشیم

یادته گفتی دست  بده به رسم  کودکی ،‌چون قراره هوای هم رو داشته باشم  ؟؟

پس بیا هوای هم رو داشته باشم  ...

سیب زمینی سرخ کرده بخوریم 

و تموم سوراخ سمبه های شهر رو پیدا کنیم

 مثل اون  کوچه کنار رودخونه  که هر وقت  ازش رد  میشیم  نا خود آگاه  به مرض خنده مبتلا می شیم

فقط نگو آینده چی میشه  ....

بیا شاد باشیم  و از تک تک لحظه هامون  استفاده  کنیم بدون  اینکه  نگران  این باشیم  که این رابطه تا کی ادامه داره 

با هم شاد باشیم

 بدون اینکه  همش تو این  فکر باشیم  که کی زودتر میره  و کی تنها  میمونه ...

اصلا بیا بگیم هر چه پیش آمد  خوش آمد 

من و تو به  اندازه کافی اشک ریخته ایم 

 


معادله چند مجهولی

به اطرافم که نگاه می کنم  هر روز تعداد آدمهایی که در روابطشان  دچار سردرگمی می شوند رو  بیشتر و بیشتر می بینم  کمی قبل تر از اینها  بر این تصور بودم که این روابط  نا شناخته و مبهم  مخصوص سالهای نوجوانی و  خامیست  . حالا  می بینم که  نه  ، شاید  فرضیه درستی نبوده  چه نوجوانهای  امروزی حد اقل می دانند در هر رابطه ای  آخر ماجرا به کجا ختم خواهد شد . یا اینکه از هر رابطه ای چه چیزی می خواهند  و ....

بعضی ها بزرگتر که می شوند  به محض وارد شدن در هر رابطه ای چرتکه به دست می گیرند  و  مدام خودشان را  درگیر حساب و کتاب می کنند.

به  قول شازده  کوچولو بعضی آدم بزرگها  همه چیز رو با عدد و رقم محاسبه می کنند  اینکه  چه مدت زمانی را با هم سر کرده اند ، ‌چقدر از خود گذشتگی کرده اند ، چه میزان انرژی صرف یکدیگر کرده اند ، چقدر دوستش دارم ، چقدر دوستم دارد ، و خلاصه  چقدر منتهای بی حساب و کتابی که سر یکدیگر نمی گزارند  چه زمانی که در بطن رابطه هستند و چه بعد از آن .

خلاصه حالا حساب نکن و  کی حساب کن !!!

 بعضی بزرگترها  نمی دانند  بعد از مدتها که با کسی بوده اند  ، خندیده اند ، راه رفته اند وخاطره داشته اند  ....آخرسر باید چی صداش کنند  دوستم ؟‌همکارم ؟همشهری  ؟ یا شاید پیش خودشون میگن این آدم  چقدر آشناست  و چقدر شبیه خاطرات من !!!

فکر می کنم 

چون سردرگمند

چون  خودشون رو گم کردند  در این روزهای پر هیاهو 

شاید  دارند  در تمام این روابط دنبال خودشون و گم شدشون می گردند !!

انگاری آدمها  بزرگتر که می شوند  دلشان را  کوچکتر می کنند و گند می زنند به هر چه  دوستی پاک و بی منت  .

و هر شب که سر بر بالین می گزارند  به خاطر اینکه حساب و کتابهایشان  آن طور که دلشان می خواسته درست از آب در نیامده  به این نتیجه می رسند  که زندگیشان شیرینتر نشده  ، دوستی نیافته اند و  هر شب یک  دفتر پر از معادلات  چند مجهولی حل  نشده  روبروی خود می گذارند و مدام از خود می پرسند که این آدمها به چه کار من می آیند و کجای زندگی من هستند و ... !!!

پدرم روزت مبارک

پدر !

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﻃﻮﻝ ﻭ ﻋﺮﺽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ

ﺭﺍ ﻭﺟﺐ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ ،

ﭘﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ .

ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ

ﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ... !!!

ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ،

ﺑﻪ ﺗــــــﻮ ﺭﺳﯿﺪﻡ ... ﭘﺪﺭ

ﺑﻪ ﺗﯿﺘﺮ ِ ﺗﻤﺎﻡ ِ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ... !

ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﺰﺩﻩ ﺍﻡ !

ﺑﻪ ﻗﺮﺍﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ !

ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ

چند وقتیست ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻧﮑﺮﺩه !

ﺑﻪ ﺣﺴﺮﺗﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ

ﻫﻔــــــﺖ ﺭﻭﺯ ، ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻪ ﻭﻋـﺪﻩ

ﺳﺮﺩ ﺳﺮﺩ ، ﺧﻮﺭﺩﻡ !!!...

ﺍﻣﺮﻭﺯ ،

به ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺧﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ ،

ﭘﺪﺭ ، ﺑﻪ ﺗﻮ ...

ﻭ ﻣﻦ ،

ﻣﺜﻞ ﻣﺎﻫﯿﻬﺎﯼ ﺑﯽ ﺁﺏ ِ ﺩﺭﯾﺎ ،

ﺗﮏ ﺗﮏ ِ ﺭﻭﺯﻫـــــــﺎﯼ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺍﻡ ﺭﺍ

ﺟﺎﻥ ﺩادم 

دچار حس خلسه ام

دچار حس خلسه ام

 خالی خالی

گوئی  تو هر چیزی که فکرش رو کنی  به اوجش رسیدم   

احساس افسردگی نمیکنم

خوشحالم

دردی  رو هم احساس نمیکنم 

البته  گاهی احساس درد میکنم  ولی دلیلش رو  یادم نمیاد  احتمالاً به این دلیله  که حواسم دچار آلزایمر شده 

دوست دارم  به همه  عشق بدم  بدون اینکه انتظار پاسخی داشته باشم

به یقین  اگر هیچ کداممان منتظر پاسخ نباشیم  هیچ وقت رنجی رو هم احساس نخواهیم کرد   

کاش میشد  آدمیان هیچ وقت هیچ حس بدی رو تجربه  نکنند

موج قوی ای  احساس دورنم رو به تلاطم انداخته و هر لحظه من رو به ساحل نزدیک و نزدیکتر می کنه

 فقط نمی دونم ساحلش کجاست و چه شکلیه  !!

کاش میتونستم قید خیلی چیزها رو بزنم و ازشون دور بشم

قید عشق مادرم رو

علاقه به خواهر

و ....

ذهنم  پر از خالیست 

باید دور شد و رفت از هرچیزی که پابندت کند

شاید هم  دارم دنبال خودم میگردم ، خود واقعیم 

بهاران است  بزن باد بهاری تازه تر شم

رخوت و رکود  رو دوست ندارم  

رها و آزاد از هر چیز و هر کس  باید خوب بود

به نظرم این بهترین کاری هست که در حال حاضر  دارم  سعی خودم رو می کنم  خوب از پسش بر بیام

دارم سعی خودم رو می کنم  همه رو دوست داشته باشم  حتی اون آدمهایی که  دوستم  ندارند  !!!

دوست داشته باشم  بدون اینکه در مورد  رفتار و افکارشون  در لحظه و حتی بعد تر فکر و نتیجه گیری کنم  

آری علی ایحال  چیزی لازم ندارم  و  حس خوب‌‌‌ ِ خوب بودن و خالی بودن  مرا کفایت  می کند


من ا زعاطفه حرف می زنم


آن معاشقه ای که میان  خاطراتمان رقم خورده 

در پس زمینه  روزهایی که  تنها با هم خندیده ایم  ، حرف زده ایم 

بی آنکه بوسه ای میانمان رد و بدل شود

بی آنکه آغوشی از آغوشی گذر کند

 آن معاشقه ای که چند سال بعد  به اشاره ای کوچک پدیدار می شود 

و گریزگاهی نیست  تا بگویی چیزی میانمان نبوده است

معاشقه های موازی بی گلایه ای که وقتی از آنها حرف می زنی کلمات را نمی توانی کنار هم بنشانی

و هنگامی که در خودت نگاهشان می کنی

کِر‍ِختی از شانه چپت لیز می خورد و از زمین اتاق و سقف همسایه  و کوچه و آسفالت پایین می رود

من ا زعاطفه  حرف می زنم

از سلام هایی که با یک خداحافظی سخت و محکم و غمگین تمام نمی شوند

آن معاشقه های دوست داشتنی خاطرات که شتاب زندگی را دارند 

که  مرگ التهاب کوچکی است  بر سینه هاشان

معاشقه های بی وسواسی که در سکوت زندگی می کنند

و در سکوت همیشگی جاری اند .