خاطرات گیس بریده

قبل از اینکه بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن

خاطرات گیس بریده

قبل از اینکه بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن

قایم باشک

یک روزهایی  هست که دلم میخواهد قایم شوم بروم پشت پرده و جیک نزنم حتی عکس پروفایل وایبر و واتساپ و لاین .... حذف کنم دلم می خواهد دیده نشوم روزهایی هست که حس میکنم با خودم هم غریبه ام و با همه آنچه که داشتنشان برایم  مفهوم بودن را می سازند دلم می خواهد بروم تا دور دستها ، خیلی خیلی خیلی  دور بدوم و دور شوم آن وقت ساعت ها دستم را زیر چانه ام بزنم و خیره شوم به روبرو و بی دلیل بخندم و بی دلیل گریه کنم و باد بیاید موهایم را نوازش کند و خاک روی مژه هایم بنشیند  روی نیمکت چوبی اسمم را حک کنم  و زیرش تاریخ بزنم بندهای کفشم را باز کنم و جوراب هایم را در بیاورم و کفش هایی که پاهایم را گاز میگیرند پرت کنم در رودخانه ای که از افق های دور دست رد می شود . یک وقت هایی آدم دلش می خواهد نامرئی شود، هیچ کس را نبیند و هیچکس هم نبیندش آن وقت هایی که آرزوی نامرئی شدن دارم حتی یک نگاه هم دردم می آورد ، خراشم می دهد ، زخمم میزند و کلافه می شوم که چرا نمی توانم نا مرئی باشم . چرا  اینقدر در ذهنم شدنی هایی هستند که در واقعیت نشدنی و غیر ممکن است و باز هم  دلم می خواهد پشت پرده قایم شوم پرده سفید  زخیمی که تا زمین برسد و بتوانم در یک گوشه آن یواشکی بخزم در  لابه لایش تا مدت ها بتوانم که نباشم . یک روزهایی هست که می خواهم بخزم در گوشه خلوت ه خودم و پاهایم را جمع کنم هیچ نگویم و قایم شوم تا بالاخره فصل قایم شدن تمام شود . . .

هنگامه عجیبیست

 خدارو شکر حال مامان هم  خوبه و رو به بهبود

 هنگامه عجیبی است قاصدکها را به سخره میگیرم که به گمانشان سطان معلق بودند!!! درکوچه لحظه ها به دستگیره هر دری ضربه ای میزنم که خاطره ای بطلبم . زمانی سکوتم پر بود از پرواز اقاقی ها ، از رسیدن ها ولی سکوتم را گم کردم و در این هیاهو گم شدم ،گاهی که بی حرفی به سراغم می آید قدح اندیشه ام را پر از نقدهای بی سبب میکنم تا که شاید راهی به سوی قدح اندیشه ام نیابد ولی تا به خودم می آیم  می بینم که باهر تیک تاک ساعت به سراشیبی حادثه نزدیک می شوم.یادمان باشد تنها هستیم ولی  اگر لطف ه خداوند شامل  ه حالمان شود  حضور فرشته های زمینی رو هم در کنار خود  حس می کنیم ،این روزها خیلی دوست دارم که بتوانم بعضی از آدمها رو از ذهنم ایگنور کنم، این روزها همش دغدغه ام....راستشو رو بخواهید دغدغه های زندگی خودم یادم رفته و بیشتر ذهنم رو خانواده ام گرفتند این روزها به این فکر میکنم که چه خوبه که بتونم یک دختر  و یک خواهر خوب برای خانواده ام باشم  روزهای پر تلاطم  گذشت تو این چند ماه اخیر دوست و به ظاهر دوستانم  رو خوب شناختم چقدر بعضی از  آدمهای اطرافم تاریخ انقضاشون کوتاه بود یا شاید هم تاریخ انقضای من برای اونها کوتاه بود . بعضی ها رو باید قبل از اینکه فاسد شن انداختشون دور تا به گندت نکشن تو این روزها از لحاظ عقلی بزرگتر شدم منطقم خیلی زیاد شده و مهمتر از همه اینها به خدا نزدیکتر شدم  تو این روزها به این باور رسیدم که فرشته های زمینی هم وجود دارند این روزها عزیزانم رو شناختم  . این وبلاگ برام بهترین مدرکه  که یادم بمونه عزیزانم تو روزهای سخت زندگیم تنهام نذاشتن پا به پام اومدن اشک ریختن خندیدند زجر کشید و بهم امید دادند حالا هر کس به طریقی ، اینو خوب می دونم همه روزهای زندگی نمی تونه آفتابی باشه شاید تو زندگی روزهای ابری و بارونی هم داشته باشم  ولی باید یادم باشه نشکنم

پ ن : برای همه فرشته های مهربون ه  زندگیم روزهای روشن ، پر امید و پر از لحظه های ناب  آرزو می کنم خدایا در مقابل این همه خوبی تو چیزی ندارم که بگم جز اینکه خیلی بزرگی و مهربون  هیچ موقع تنهامون نذار

 

وبلاگم تولدت مبارک

چند روز دیگه بیستم آبانماه

 تولد وبلاگمه... تولد یک سالگیش...

به دلایلی چون نمیتونستم آپ کنم همون روز  این پست و گذاشتم

کلی تیتر و مطلب تو ذهنم بود که دلم می خواست همچین روزی آپ کنم وبلاگم رو با اون  .

ولی بعد از چند دقیقه تأمل نمی دونم چرا بهترین چیزی که به ذهنم رسید این شعر از  سهراب عزیز بود .

 

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر از ذهن،واژه ای در قفس است

حرفهایم،مثل یک تکه چمن روشن بود

من به آنان گفتم:

هر که در حافظه ی چوب ببیند باغی

صورتش در وزش بیشه ی شور ابدی خواهد ماند

هر که با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود

آن که نور از سر انگشت زمان برچیند

میگشاید گره ی پنجره ها را با آه