خاطرات گیس بریده

قبل از اینکه بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن

خاطرات گیس بریده

قبل از اینکه بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن

بانو روزت مبارک

زن یعنی  عاقبت یک جایی،یک وقتی به قول شازده کوچولو دلت اهلی یک نفر می شود!. دلت،برای نوازش هایش تنگ می شود ، حتی برای نوازش نکردنش ، برای بودنش ، لبخندش ، اخمش ، برای آغوشش ، برای مهربانیش و وقتی نباشد تو میمانی و دلتنگیها تو میمانی و قلبی که در لحظه های دیدار تندتر در سینه می تپد به شوق دیدنش و می فهمی که نمی شود "زن" بود و عاشق نبود .




پ.ن:

زن که باشی مهربانیت دست خودت نیست خوب میشوی حتی با آنان که چندان باتو خوب نبوده اند دل رحم میشوی حتی در مقابل آنهایی که چندان رحمی به تو نداشته اند زن که باشی زود می بخشی، زود میرنجی، زود می گریی و زود میخندی ... چون سرشاری از احساس

 فروغ فرخزاد

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

نیلوفر عزیزم شش روزه  که پرواز کردی و رفتی به بهشت ولی  همیشه بین  ما خواهی موند  .

فرشته  مهربون  فردا بعد از 7 ماه  دوری برای هفتمین روزی که  از پیش ما رفتی پدرت داره  میاد به دیدنت . امروز با مادر عزیزت صحبت کردم  چون باور نداشتم رفتنت  رو نمی دونستم باید چی بهش بگم  ولی اینقدر مثل همیشه آروم  و با متانت باهام صحبت کرد که  تونستم باهاش راحت  حرف بزنم .

نیلو جون

 خاله ، مامانی خیلی دلتنگته خیلی زیاد

برای آرامشش دعا کن 


 

رفت تا دامنش از گرد زمین پاک بماند

آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند
از دلِ برکه ی شب سرزد و تابید به خورشید
تا دلِ روشن نیلوفری اش پاک بماند
دل و دامان شب آنگونه ز سوز دم او سوخت 
که گریبان سحر تا به ابد چاک بماند
خوشه سرمست رسیدن شد و از شاخه فرو ریخت
تا که در خاک ، رگ و ریشه ی این تاک بماند
هرچه دیدیم از این چشم ، همه نقش بر آب است
نیست نقشی که در آیینه ی ادراک بماند
جز صدای سخن عشق صدایی نشنیدم
که در این همهمه ی گنبد افلاک بماند



 

قسمتی از وصیت نامه آلبرت انیشتین

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.

کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.

استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.

عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند  

دلم رو زدم به دریا

خدایا شکرت

امروز حالم خوبه

امروز به خودم قول دادم تا جایی که دست خودمه و به خودم مربوطه دیگه اجازه ندم چشمهام پر شه  مگر از روی شوق

از این لحظه به بعد بغض کردن ممنوع

احساس سبکی میکنم میخوام پرواز کنم

امروز تو این روزهای اخیر  از هر روز دیگه ای خوشحال تر و آرومترم نمیدونم چرا اما تو دلم احساس خوبی دارم

آدمیه دیگه یه روز شاده یه روز...

به خودم قول دادم کارهای خوبم بیشتر بشه

به خودم قول دادم شاد زندگی کنم

به خودم قول دادم دوستانم رو هم شاد کنم

من خدا رو دوست دارم و باورش دارم 

به خودم قول دادم به اون هم نزدیکتر بشم

به خودم خیلی قولا دادم

واسم دعا کنید به قولهام عمل کنم

محتاجم به دعای شما عزیزان


پــــس همگی

پیـــــــش به ســـــــــــوی  شـــــــــــــــــــادی!!!


                                   گیس بریده


 

سالهاپرسیدم ازخودکیستم؟آتشم؟شورم؟شرارم؟چیستم؟

حکایت غریبی هست  قصه های زندگی ما .

ما آدمها یا باهم از یه جایی عبور می کنیم  یا از کنار هم . روزها و ماهها میگذرد و  قطار عمرمون به مقصد نهایی نزدیک تر میشه  تو مسیر از ایستگاههای زیادی عبور می کنیم و حتی تو بعضیهاشون توقف می کنیم ولی بازم باید سوار شیم و بریم تا ته اون چیزی که هست و باید در نهایت بهش برسیم . بعضی وقتا همسفرهایی داریم  که اذیتمون میکنن، بعضی هاشون دلمون رو میشکونن ،  بعضی ها بهمون محبت می کنن و بعضی ها فقط یه سلام ساده میدن و از کنارمون رد می شن .امابعضی اوقات کسانی وارد زندگیمون می شن  که جاشون روبه روی ما  نیست اونها مستقیم وارد قلبمون می شن ! آدمایی که بهمون درس زندگی میدن و بهمون تلنگر می زنن  که آهای رفیق بیدار شو حواست به زندگیت باشه  . دیدن این آدما قطعاً به خواست ما نبوده  یکی از اون بالاها  هواسش به ما بوده که اونها رو وارد زندگیمون کرده که بگه ببین هنوز حواسم بهت هست!که بگه  بهترین کسی بود که می تونست  پیغام من رو به تو برسونه و  کمک کنه تا بزرگ شی .پس بزرگ شو ،عاقل شو و قدرش رو بدون .

همه ما  همینطور هستیم  هر موقع  تو یه ماجرا  به آخرای داستان نزدیک میشیم خدا یه نقطه سر خط رو  برای شروع دوباره  سر راهمون می زاره . یه دوست خیلی خوب دارم که بهم یاد داد زندگی در عین پیچیدگی خیلی ساده تر از اونیه که فکرشو می کردم . بهم یاد داد هر اتفاقی که برام پیش میاد حاوی یه پیام مهمه  . بهم یاد داد به همه چیز با یک چشم سوم نگاه کنم  چون عمق ماجرا با ظاهرش فرق داره . بهم یاد داد خطها  فقط یه سری نقطه پشت سر هم نیستن گاهی آدمها نقطه های پرتاپ زندگیشون رو گم میکنن . بهم یاد داد امید داشته باشم . بهم یاد داد  عاقل باشم . بهم خیلی چیزا  یاد داد .