سلام دوستان گلم
این که در گذشته چی شده رو همه ما خوب می دونیم لحظه حال هم که تکلیفش معلومه می مونه آینده ، آینده هم که قربونش برم پر از امید و آرزوست من با اینکه دوستش دارم و براش کلی نقشه دارم ولی نمی زارم نگرانی از این که می خواد چی بشه و ....... لحظه حالم رو تباه کنه .آره بابا هر کدوم برای خودش ارزش خاصی داره ولی چه خوبه که همه بتونیم حال رو غنیمت بشماریم .
دیروز
گذشته است؛
و"آینده"
ممکن است هرگز وجود نداشته باشد.
لحظه "حال" را دریاب
چون تنها فرصتی است که داری حسش می کنی
اندکی فکر کن
راستی ها عمرامون چه قدر زود داره طی می شه !! انگار همین دیروز بود که شمع های 5 سالگیمو را فوت کردم و خواهر کوچکتر از خودم یک همچین روزی بود که به دنیا اومد دقیقا روز بیستم آذر ماه سال 63 و اما الان که در خدمت شما هستم 2 روز دیگه مونده که باید شمع عدد 34 را فوت کنم و مطمئن هستم که دیگه این روزهایی که رفتند برنمیگردند فقط تنها چیزی که می تونه بهم امیدواری بده بعد از گذشت این همه سال این می تونه باشه که تمام این سالهایی که رفته امیدوارم تمام کارهایی رو که باید انجام میدادم انجام داده باشم و روزی نیاد که حسرت این رو بخورم که ا یکاش ای کاش و ای کاش .......
باز هم داره یک دفتر دیگه از زندگیم آغاز می شه همراه با اتفاقات قابل پیش بینی و غیر قابل پیش بینی . امیدوارم که پر خاطرهترین و بهترین سال زندگیم با شه که بتونم بعدها عنوانش رو بزارم بهترین فصل زندگی من .
تو این یک سال اخیر یه جاهایی از خودم فاصله گرفتم ولی در عوض یه جاهایی به خودم نزدیکتر شدم .
آره دوست جونای من ، یک سال دیگه بزرگ شدم....اون هم خیلی سریع
می دونم باید یک صفحه سفیده دیگه از زندگیم رو باز کنم،و باز هم باید این صفحهٔ سفید رو خط خطی کنم، نمی دونم تا سال دیگه این موقع اصلا هستم که باز بتونم چیزی بنویسم یا نه برای همین دم رو غنیمت شمردم و دارم اینجا رو خط خطی میکنم مینویسم برای دل خودم و برای تمام کسانیکه دوستشون دارم از همینجا دلم میخواد به همشون بگم تا آخر دنیا دوستتون دارم و برای خوشحالی تک تک شما از هیچ کاری دریغ نمیکنم .
تازه یه چیز دیگه هم هست
من امسال یه کاری هم کردم من امسال تولدم رو یه جوره دیگه و کمی زودتر از موعد با کسی برگزار کردم که حتی فکرش رو هم نمی کردم این هم از اون اتفاقاتی بود که هرگز قابل پیش بینی نبود .ولی راستش رو بخواین بدونین هم اون شخص برام خیلی عزیزه و هم اینکه وقتی کنارش بودم یه حس فوق العاده داشتم و شاید بشه گفت بهترین هدیه ای بود که تو این چند سال اخیر اون هم از یک شخص بسیار بسیار عزیز گرفتم و البته نا گفته نماند این شخص وجودش سراپا برکته برا یمن و برای تمام کسانی که به نوعی باهاش در رابطه هستن . خوشحال هستم که در آغاز فصل جدید زندگیم این دوست عزیزم من رو همراهی می کنه ممنونم به خاطر حضورت و صد البته امیدورام من هم بتونم دوست خوب و کاملی برات باشم و باعث آرامش و خوشحالیت باشم. دوست من دوستت دارم همیشه و تا آخر دنیا .
ولی حالا خدایی بازم من نفهمیدم میرم توی 34 ؟؟؟!!!!!!
34 سالم پر میشه ؟؟؟؟؟؟!!!!!
هرچند که من کلا یاد ندارم از 20 بالاتر رفته باشم.
گیس بررررررررریده
سکوت،
سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حرکات ناکرده،
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده.
در این سکوت،
حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو
و من.
برای تو و خویش
چشمانی آرزو میکنم
که چراغها و نشانهها را
در ظلماتمان
ببیند.
گوشی
که صداها و شناسهها را
در بیهوشیمان
بشنود.
برای تو و خویش، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد.
و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
ار آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم.
گاه
آنچه مارا به حقیقت میرساند
خوداز آن عاری است.
زیرا
تنها حقیقت است
که رهایی می بخشد.
از بختیاری ماست
ـ شاید ـ
که آنچه میخواهیم
یا به دست نمیآید
یا از دست میگریزد.
میخواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا که دریا به آخر میرسد
و آسمان آغاز میشود.
میخواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته
یکی شوم.
حس میکنم و میدانم
دست میسایم و میترسم
باور میکنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد.
میخواهم آب شوم
در گستره افق
آن جا که دریا به آخر میرسد
و آسمان آغاز میشود.
چندبار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاریدهنده،
کلامی مهرآمیز،
نوازشی ،
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار
دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین!
آماده شو که دیگر بار و دیگر بار
دام بازگُستری.
پس از سفرهای بسیار و عبور
از فراز و فرود امواج این دریای طوفانخیز،
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم؛
بادبان برچینم؛
پارو وا نهم؛
سُکان رها کنم؛
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو گیرم
آغوشت را بازیابم.
استواری امن زمین را
زیر پای خویش.
پنجه در افکندهایم
با دستهایمان
به جای رها شدن.
سنگین سنگین بر دوش میکشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان.
عشق ما نیازمند رهایی است
نه تصاحب.
در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه.
سپیدهدمان از پس شبی دراز
در جان خویش آواز خروسی میشنوم از دور دست
و با سومین بانگش
درمییابم که رسوا شدهام.
زخمزننده ،
مقاومتناپذیر،
شگفتانگیز و پُر راز و رمز است؛
آفرینش و
همه آن چیز ها
که "شدن" را
امکان میدهد.
هر مرگ اشارتیست ؛
به حیاتی دیگر
اینهمه پیچ،
اینهمه گذر ،
اینهمه چراغ،
اینهمه علامت!
و همچنان استواری به وفادار ماندن
به راهم،
خودم ،
هدفم ،
و به تو.
وفایی که مرا
و تو را
به سوی هدف
راه مینماید.
جویای راه خویش باش
از اینسان که منم.
در تکاپوی انسانشدن.
در میان راه،
دیدار میکنیم
حقیقت را،
آزادی را،
خود را.
در میان راه،
میبالد و به بار مینشیند
دوستییی که توانمان میدهد
تا برای دیگران
مأمنی باشیمو یاوری.
این است راه ما؛
تو،
و من.
در وجود هر کس
رازی بزرگ نهان است.
داستانی،
راهی ،
بیراههیی،
طرح افکندن این راز
_ راز من وراز تو،راز زندگی_
پاداش بزرگ تلاشی پُر حاصل است.
بسیار وقتها
با یکدیگراز غم و شادی خویش سخن ساز میکنیم.
اما در همه چیزی رازی نیست.
گاه به سخن گفتن از زخمها نیازی نیست.
سکوتِ ملالها
از راز ما
سخن تواند گفت.
به تو نگاه میکنم و میدانم
تو تنها نیازمندیکی نگاهی
تا به تودل دهد،
آسودهخاطرت کُند،
بگشایدت،
تابه درآیی.
من پا پس میکشم؛
و در نیمگشوده،
به روی تو بسته میشود.
پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم؛
از دیگران شکوه آغاز میکنم.
فریاد میکشم که:
«ترکم گفتهاند!»
چرا از خودنمیپرسم
کسی را دارم
که احساسم را،
اندیشه و رویایم را،
زندگیام را ،
با او قسمت کنم؟
آغازجداسری
شاید
از دیگران نبود.
حلقههای مداوم،
پیاپی تا دور دست.
تصمیم درست صادقانه.
با خود وفادار میمانم آیا؟
یا راهی سهلتر اختیار میکنم؟
بی اعتمادی دری است.
خودستایی و بیم،
چفت و بست غرور است.
و تهیدستی،
دیوار است و لولاست
زندانی را که در آن
محبوس رایخویشیم.
دلتنگیمان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنههایش تنفس میکنیم.
تو و من، توان آن را یافتیم
که برگشاییم؛
که خود را بگشاییم.
بر آنچه دلخواه من است
حمله نمیبرم؛
خود را به تمامیبر آن میافکنم.
اگر برآنم
تا دیگربار و دیگر بار
بر پای بتوانم خاست
راهی به جز اینم نیست.
توان صبر کردن
برای رو در رویی با آنچه باید روی دهد.
برای مواجهه با آنچه روی میدهد.
شکیبیدن؛
گشاده بودن؛
تحمل کردن؛
آزاده بودن.
چندانکه به شکوه در میآییم
از سرمای پیرامون خویش،
از ظلمت،
از کمبود نوری گرمیبخش؛
چون همیشه،
برمیبندیم
دریچه کلبهمان را،
روحمان را.
اگر میخواهی نگهام داری دوست من؛
از دستم میدهی.
اگر میخواهی همراهیام کُنی دوست من
تا انسان آزادی باشم؛
میان ماهمبستگییی از آنگونه میروید
که زندگیما هر دو تن را
غرقه در شکوفه میکُند.
من آموختهام
به خود گوش فرا دهم؛
و صدایی بشنوم
که با من میگوید:
(این لحظه) مرا چه هدیه خواهد داد؟
نیاموختهام
گوش فرا دادن به صدایی را
که با من در سخن است،
و بیوقفه میپرسد:
من (بدین لحظه) چه هدیه خواهم داد؟
شبنم و برگها یخزده است و
آرزوهای من نیز.
ابرهای برفزا برآسمان درهم میپیچد.
باد میوزد؛
و توفان در میرسد.
زخمهای من
میفسرد.
یخ آب میشود در روح من،
در اندیشههایم.
بهار،
حضور توست.
بودنِ توست .
کسی میگوید: «آری!»
به تولد من،
به زندگیام،
به بودنم،
ضعفم،
ناتوانیام،
مرگم .
کسی میگوید: «آری!»
به من ،
به تو،
و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من،
شنیدن پاسخ تو ،
خسته نمیشود.
پرواز اعتماد را
با یکدیگر
تجربه کنیم.
وگرنه میشکنیم
بالهای دوستیمان را.
با در افکندن خود
به دره،
شایدسرانجام
به شناسایی خود
توفیق یابی.
زیر پایم
زمین از سُمضربۀ اسبان میلرزد .
چهارنعل میگذرند اسبان.
وحشی، گسیخته افسار؛
وحشتزده بهپیش میگریزند.
دریالهاشان گره میخورد
آرزوهایم.
دوشادوششان میگریزد
خواستهایم.
هواسرشار از بوی اسب است و
غم و
اندکی غبطه.
در افق ،
نقطههای سیاه کوچکیمیرقصند
و زمینی که بر آن ایستادهام
دیگر باره آرام یافته است.
پنداریرویایی بود آن همه.
رویای آزادی، یا، احساس حبس و بند.
در سکوت
با یکدیگر پیوندداشتن،
همدلی صادقانه،
وفاداری ریشهدار.
اعتماد کن!
از تنهایی مگریز!
به تنهایی مگریز!
گهگاه
آنرا بجوی و
تحمل کُن.
و به آرامش خاطر
مجالی ده!
یکدیگر را میآزاریم بیآنکه بخواهیم.
شاید بهتر آن باشد که
دست به دست یکدیگر دهیم
بیسخنی.
دستی که گشاده است؛
میبَرد؛
میآورد؛
رهنمونت میشود
به خانهای که نور دلچسبش گرمیبخش است.
از کسی نمیپرسند
چه هنگام میتواند «خدانگهدار»بگوید؟
از عادات انسانیاش نمیپرسند.
از خویشتنش نمیپرسند.
زمانی به ناگاه
باید با آن رو در روی در آید؛
تاب آرد؛
بپذیرد؛
وداع را ،
درد مرگ را،
فرو ریختن را؛
تا دیگر بار،
بتواند که برخیزد.
احمد شاملو
آذر بفروز و خانه خوش کن زآذر صنما به ماه آذر
من یک آذری هستم
من میبینم و میشنوم اما به سادگی از آن نمیگذرم....
از من خرده مگیر اگر کم میگویم" صدها فکر در سر میپرورم...من بیهوده سخن نمی گویم
اما هر آنچه میگویم از دل است آن را باور کن....
من یک آذری هستم
بلند پرواز و منطقی ...
من در راه رسیدن به هدف از مسیر لذت میبرم...من عاشقم عاشق نوع بشر
من عاشقم
عاشق
تو..تویی که گاهی نمیدانی اما همین که من میدانم کافیست
من دوستان زیادی دارم اینها تمام دارایی من هستند...
آذری هستم دلتنگ برای تمام گرفتارهای دنیا من وجدانم را با نان عوض
نمیکنم...
دلم زود میشکند بدان....
آرزو طلب نمیکنم، آرزو میسازم!!! چون آذرماهی هستم
زانو نمی زنم، حتی اگر سقف آسمان ،
کوتاهتر از قد من باشد !
من
همون دیوونه م که هیچ وقت عوض نمیشه...
همونی که همه باهاش خوش حال هستن ..
همونی که اونقدر یه آهنگ رو گوش میده که از ترانه گرفته تا ریتم و خوانندش متنفر
بشه....
یه آذری
وقتی بره...
دیگه برگشتی در کار نیست...
من یک آذری هستم دلم زود میشکند بدان...
من یک آذری هستم
و آنروز که آذر تمام می شود
و زمستان می آید
بدان
من همان آذری می مانم و رنگ عوض نمی کنم حتی تا پایان عمر
من یک بانوی آذری هستم با تمام وجود