خاطرات گیس بریده

قبل از اینکه بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن

خاطرات گیس بریده

قبل از اینکه بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن

تولدم مبارک

چقدر آسان و ساده می شود از 365 روز از عمرت بگذری و چقدر خوب می توان فکر کرد در این یک سالی که از عمرت گذشته چقدر متفاوت شده ای . با همان معمای همیشگی ، نمیدانم یک سال دیگر به عمرم اضافه شد؟ یا یک سال از عمرم کم ؟35 سالگی ام هم با تمام اتفاقات خوب و بدش به اتمام رسید وقتی کوچک بودم فکر میکردم آدم که دیپلم میگیرد یعنی خیلی بزرگ شده است آنقدر که باید سرم را بالا بگیرم تا نگاهش کنم بعدها که به سن دیپلم نزدیک شدم دیدم اصلاً بزرگ نشده ام و فقط تغییر فکر داده ام بعداً‌ تر گفتم آدم که به سن دانشگاه برسد بزرگ میشود آن هم گذشت بزرگ نشدم که هیچ ، آدم هم نشدم و امروز که 35 ساله شدم هنوز هم حس نمیکنم بزرگ شده ام .

نوشتنم کمرنگ تر شده اما تصویر پردازی ام قوی تر، یحتمل این هم دلیلش همان اضافه شدن عمر یا به قولی پخته تر شدن است .

برخی می گویند یک سال پیر تر شدم؛ بعضی دیگر معتقدند در یک سال اخیر پخته تر شدم؛ عده ای هم فارغ از این دو می فرمایند «همان ..... که بودی هستی ! اما خودم چند تار سفید موی دیگر را حس کردم که در این سال در سرم سبز شد!

اما هنوز..

دفتر زندگی همچنان باز است و امیدهایم بر یأس ها چربش دارد

و باز هم تولدی دیگر

و لحظه ها یی که همچنان می گذرند

و من...

و من  که در گرد و غبار این ثانیه ها میدوم...

چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن!

آرام تر از قبل شده ام و ساکت تر...

آن قدر آرام شده ام که بتوانم منطقی فکر کنم.

هیاهو و شر و شور گذشته ام کمرنگ تر شده است،

دنیایم کمی بزرگتر شده است اما دنبالش نمی روم!

دلم نازک تر شده است...زودتر می شکند،

خوابهایم شیشه ای تر شده اند، تصاویر را واضح تر می بینم...

ضربان قلبم حکایتی را که برای عمر گذشته تعریف کرده ، برای عمر نگذشته نیز بازگو می کند.

یادم باشد...

من یک دختر اذر ماهی هستم!!!!!!!!!!!!!

آذر ماهی..

چشمانی دارد که:

بهترین ها را در آدم ها می بیند...

قلبی ، که خطاکار ترین ها را می بخشد

ذهنی ، که بدیها را فراموش می کند...

گفتاری که آرامش بخش دیگران است!

و روحی که هیچگاه ، ایمانش به خدا را از دست نمی دهد !

و در آخر...

این نوشته ته ندارد .....

 

 

دختر پاییزی

دختر پاییز که باشی شاید زودتر عاشق شوی

 با اینکه سخت دل می بندی !

و شاید سخت تر از قبل رها کنی

هر آنچه که تو را اسیر کرده .

دختر پاییز که باشی مهربان تر می شوی به یمن دلدادگی ،

 به پاس برگ ریزان های بی وقفه .

دختر پاییز که باشی کافیست ، که عشق محصورت کند در تنهایی،

درهذیانهای نفس گیر.

دختر پاییز که باشی می میری با سر سنگینی های عمدی ،

می میری با نگاههای سرد،

می میری ساده تر از همه !!!

دختر پاییزکه باشی باران برایت مقدس است ،

و تو می دانی دختر پاییزی را  باران افسون می کند

بی بهانه دیوانه اش می کند ،

دختر پاییز که باشی ساده عاشق می شوی ،ساده می میری ،

و ساده تر از همه ، جنون میهمان همیشگی عقلانیت توست .

دختر پاییز که باشی زودرنج می شوی ،زودتر می شکنی .

دختر پاییز که باشی دل، به جان گرفتن از بهار نمی بندی و

می دانی سرشت پاییز آمیخته با جهنم است ،

جهنمی که انعکاس نیستی هاست .

دختر پاییز که باشی شیطان می شوی به معنای وسوسه

و عاشق می شوی به معنای  شیرین و فرهاد.

دختر پاییزکه باشی ریز ریز می خندی به مردم ، به حجم سرشار از عقلانیت های زمخت !

به گم شدن معنی باران درروزهای گره خورده ، به هوس های ناتمامشان .

ساده می گویم ...

دختر پاییز که باشی همه ی آدم ها برایت غریبه اند .

دخترپاییز که باشی بودنت می شود من ،

دختر پاییز یعنی من !

همان که می شناسید ، یک جنون زده ی مهربان ...

منطقم بیش فعال شده

جالبه

این روزها  احساس می کنم  منطقم به حالت ه   آماده باش در آمده . دست خودم نیست ولی انگاری ناخودآگاه  و یا شاید هم خودآگاه  سعیم بر این است که  برای زندگیم  خیلی با احساس تصمیم نگیرم . ذاتا و به خودی خود این مسئله  خیلی هم بد نیست  ولی می ترسم از اینکه که  کلا دختر بی احساسی  بشم .امیدوارم هیچ موقع این اتفاق برام نیفته . از اونجایی که کلا نمی تونم اون چیزی رو که نیستم نشون بدم  خیلی رک و روراست  به آقای خواستگار جواب ه منفی دادم  بعدا که دیدیم  با معرف تماس گرفته و  خیلی اظهار ناراحتی کرده  راستش دروغ ه که بگم اصلا ناراحت نشدم  . ناراحت شدم از اینکه خدایی نکرده نکنه ناخواسته باعث شدم  کسی ازم برنجه و باعث ناراحتی کسی شده باشم همیشه سعی کردم  تو زندگیم  کسی رو از خودم نرنجونم  ولی خب چه می شه کرد  گاهی خیلی چیزها دست ه ما نیست . امروز داشتم فکر میکردم که  حضور ما انسانها در زندگی هم بی دلیل نیست حتی برای چند ساعت . به ندا دوستم گفتم  حکمت ه حضور این عاقای خواستگارم  شاید این بود  که برای من تلنگری بوده تا بفهمم اگر موردی برام پیش بیاد می تونم  به خودم امیدوارم باشم  که شاید اگر روزی تصمیمی خواستم بگیرم منطقم بر احساسم  می چربد .  

- این نیز گذشت و  زندگی همچنان جاریست .

-فعلا می خواهم اینگونه باشم .