خاطرات گیس بریده

قبل از اینکه بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن

خاطرات گیس بریده

قبل از اینکه بخواهی در مورد من و زندگی من قضاوت کنی کفشهای من را بپوش و در راه من قدم بزن

سکوت سر شار از ناگفته هاست!




سکوت،
سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حرکات ناکرده،
اعتراف به عشق‌های نهان
و شگفتی‌های بر زبان نیامد
ه.

در این سکوت،
حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو
و من.

 

 

برای تو و خویش
چشمانی آرزو می‌کنم
که چراغ‌ها و نشانه‌ها را
در ظلمات‌مان
ببیند.

گوشی
که صداها و شناسه‌ها را
در بیهوشی‌مان
بشنود.

برای تو و خویش، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد.

و زبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
ار آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم.

 

گاه
آنچه مارا به حقیقت می‌رساند
خوداز آن عاری است.

زیرا
تنها حقیقت است
که رهایی می بخشد.

 

از بختیاری ماست
ـ شاید ـ
که آنچه می‌خواهیم
یا به دست نمی‌آید
یا از دست می‌گریزد.

 

می‌خواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا که دریا به آخر می‌رسد
و آسمان آغاز می‌شود.

می‌خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته
یکی شوم.

حس می‌کنم و می‌دانم
دست می‌سایم و می‌ترسم
باور می‌کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد.

می‌خواهم آب شوم
در گستره افق
آن جا که دریا به آخر می‌رسد
و آسمان آغاز می‌شود.

 

چندبار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری‌دهنده،
کلامی مهرآمیز،
نوازشی ،
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟

چند بار
دامت را تهی یافتی؟

از پای منشین!
آماده شو که دیگر بار و دیگر بار
دام بازگُستری.

 

پس از سفرهای بسیار و عبور
از فراز و فرود امواج این دریای طوفان‌خیز،
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم؛
بادبان برچینم؛
پارو وا نهم؛
سُکان رها کنم؛
به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو گیرم
آغوشت را بازیابم.
استواری امن زمین را
زیر پای خویش.

 

پنجه در افکنده‌ایم
با دست‌های‌مان
به جای رها شدن.

سنگین سنگین بر دوش می‌کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان.

عشق ما نیازمند رهایی است
نه تصاحب.

در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه.

 

سپیده‌دمان از پس شبی دراز
در جان خویش آواز خروسی می‌شنوم از دور دست
و با سومین بانگش
درمی‌یابم که رسوا شده‌ام.

 

زخم‌زننده ،
مقاومت‌ناپذیر،
شگفت‌انگیز و پُر راز و رمز است؛
آفرینش و
همه آن چیز ها
که "شدن" را
امکان می‌دهد.

هر مرگ اشارتی‌ست ؛
به حیاتی دیگر

این‌همه پیچ،
این‌همه گذر ،
این‌همه چراغ،
این‌همه علامت!
و همچنان استواری به وفادار ماندن
به راهم،
خودم ،
هدفم ،
و به تو.

وفایی که مرا
و تو را
به سوی هدف
راه می‌نماید.

 

جویای راه خویش باش
از این‌سان که منم.
در تکاپوی انسان‌شدن.

در میان راه،
دیدار می‌کنیم
حقیقت را،
آزادی را،
خود را.

در میان راه،
می‌بالد و به بار می‌نشیند
دوستی‌یی که توان‌مان می‌دهد
تا برای دیگران
مأمنی باشیمو یاوری.

این است راه ما؛
تو،
و من.

 

در وجود هر کس
رازی بزرگ نهان است.
داستانی،
راهی ،
بیراهه‌یی،

طرح افکندن این راز
_ راز من وراز تو،راز زندگی_
پاداش بزرگ تلاشی پُر حاصل است.

 

بسیار وقت‌ها
با یکدیگراز غم و شادی خویش سخن ساز می‌کنیم.
اما در همه چیزی رازی نیست.

گاه به سخن گفتن از زخم‌ها نیازی نیست.

سکوتِ ملال‌ها
از راز ما
سخن تواند گفت.

 

به تو نگاه می‌کنم و می‌دانم
تو تنها نیازمندیکی نگاهی
تا به تودل دهد،
آسوده‌خاطرت کُند،
بگشایدت،
تابه درآیی.

من پا پس می‌کشم؛
و در نیم‌گشوده،
به روی تو بسته می‌شود.

 

پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم؛
از دیگران شکوه آغاز می‌کنم.
فریاد می‌کشم که:
«ترکم گفته‌اند!»

چرا از خودنمی‌پرسم
کسی را دارم
که احساسم را،
اندیشه و رویایم را،
زندگی‌ام را ،
با او قسمت کنم؟

آغازجداسری
شاید
از دیگران نبود.

 

حلقه‌های مداوم،
پیاپی تا دور دست.
تصمیم درست صادقانه.

با خود وفادار می‌مانم آیا؟
یا راهی سهل‌تر اختیار می‌کنم؟

 

بی اعتمادی دری است.
خودستایی و بیم،
چفت و بست غرور است.
و تهی‌دستی،
دیوار است و لولاست
زندانی را که در آن
محبوس رایخویشیم.

دلتنگی‌مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه‌هایش تنفس می‌کنیم.

تو و من، توان آن را یافتیم
که برگشاییم؛
که خود را بگشاییم.

 

بر آنچه دلخواه من است
حمله نمی‌برم؛
خود را به تمامیبر آن می‌افکنم.

اگر برآنم
تا دیگربار و دیگر بار
بر پای بتوانم خاست
راهی به جز اینم نیست.

 

توان صبر کردن
برای رو در رویی با آنچه باید روی دهد.
برای مواجهه با آنچه روی می‌دهد.
شکیب‌یدن؛
گشاده بودن؛
تحمل کردن؛
آزاده بودن.

 

چندان‌که به شکوه در می‌آییم
از سرمای پیرامون خویش،
از ظلمت،
از کمبود نوری گرمی‌بخش؛
چون همیشه،
برمی‌بندیم
دریچه کلبه‌مان را،
روح‌مان را.

 

اگر می‌خواهی نگه‌ام داری دوست من؛
از دستم می‌دهی.

اگر می‌خواهی همراهی‌ام کُنی دوست من
تا انسان آزادی باشم؛
میان ماهمبستگی‌یی از آن‌گونه می‌روید
که زندگیما هر دو تن را
غرقه در شکوفه می‌کُند.

 

من آموخته‌ام
به خود گوش فرا دهم؛
و صدایی بشنوم
که با من می‌گوید:
(این لحظه) مرا چه هدیه خواهد داد؟

نیاموخته‌ام
گوش فرا دادن به صدایی را
که با من در سخن است،
و بی‌وقفه می‌پرسد:
من (بدین لحظه) چه هدیه خواهم داد؟

 

شبنم و برگ‌ها یخ‌زده است و
آرزوهای من نیز.

ابرهای برف‌زا برآسمان درهم می‌پیچد.
باد می‌وزد؛
و توفان در می‌رسد.

زخم‌های من
می‌فسرد.

 

یخ آب می‌شود در روح من،
در اندیشه‌هایم.

بهار،
حضور توست.
بودنِ توست .

 

کسی می‌گوید: «آری!»
به تولد من،
به زندگی‌ام،
به بودنم،
ضعفم،
ناتوانی‌ام،
مرگم .

کسی می‌گوید: «آری!»
به من ،
به تو،
و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من،
شنیدن پاسخ تو ،
خسته نمی‌شود.

 

پرواز اعتماد را
با یکدیگر
تجربه کنیم.

وگرنه می‌شکنیم
بال‌های دوستی‌مان را.

 

با در افکندن خود
به دره،
شایدسرانجام
به شناسایی خود
توفیق یابی.

 

زیر پایم
زمین از سُم‌ضربۀ اسبان می‌لرزد .
چهارنعل می‌گذرند اسبان.

وحشی، گسیخته افسار؛
وحشت‌زده بهپیش می‌گریزند.

دریال‌هاشان گره می‌خورد
آرزوهایم.
دوشادوش‌شان می‌گریزد
خواست‌هایم.

هواسرشار از بوی اسب است و
غم و
اندکی غبطه.

در افق ،
نقطه‌های سیاه کوچکیمی‌رقصند
و زمینی که بر آن ایستاده‌ام
دیگر باره آرام یافته است.

پنداریرویایی بود آن همه.
رویای آزادی، یا، احساس حبس و بند.

 

در سکوت
با یکدیگر پیوندداشتن،
همدلی صادقانه،
وفاداری ریشه‌دار.
اعتماد کن!

 

از تنهایی مگریز!
به تنهایی مگریز!
گهگاه
آن‌را بجوی و
تحمل کُن.
و به آرامش خاطر
مجالی ده!

 

یکدیگر را می‌آزاریم بی‌آنکه بخواهیم.
شاید بهتر آن باشد که
دست به دست یکدیگر دهیم
بی‌سخنی.

دستی که گشاده است؛
می‌بَرد؛
می‌آورد؛
رهنمونت می‌شود
به خانه‌ای که نور دلچسبش گرمی‌بخش است.

 

از کسی نمی‌پرسند
چه هنگام می‌تواند «خدانگهدار»بگوید؟

از عادات انسانی‌اش نمی‌پرسند.
از خویشتنش  نمی‌پرسند.

زمانی به ناگاه
باید با آن رو در روی در آید؛
تاب آرد؛
بپذیرد؛
وداع را ،
درد مرگ را،
فرو ریختن را؛
تا دیگر بار،
بتواند که برخیزد.

احمد شاملو

من یک آذری هستم


ای ماه، رسید ماه آذر                             برخیز و بده می چو آذر

                                  آذر بفروز و خانه خوش کن                          زآذر صنما به ماه آذر

من یک آذری هستم

من میبینم و میشنوم اما به سادگی از آن نمیگذرم....

از من خرده مگیر اگر کم میگویم" صدها فکر در سر میپرورم...من بیهوده سخن نمی گویم

اما هر آنچه میگویم از دل است آن را باور کن....

من یک آذری هستم

بلند پرواز و منطقی ...

من در راه رسیدن به هدف از مسیر لذت میبرم...

من عاشقم عاشق نوع بشر

من عاشقم

عاشق تو..تویی که گاهی نمیدانی اما همین که من میدانم کافیست

من اهل آن ستاره ای هستم که ناراحت که باشد شاید درد دلش را به دیوار بگوید اما به کسی نمی گوید تا لبخند را از کسی نگیرد......

من دوستان زیادی دارم اینها تمام دارایی من هستند...

آذری هستم دلتنگ برای تمام گرفتارهای دنیا من وجدانم را با نان عوض

نمیکنم...

 دلم زود میشکند بدان....

آرزو طلب نمیکنم، آرزو میسازم!!! چون آذرماهی هستم

زانو نمی زنم، حتی اگر سقف آسمان ،

 کوتاهتر از قد من باشد !

من همون دیوونه م که هیچ وقت عوض نمیشه...
همونی که همه باهاش خوش حال هستن ..
همونی که اونقدر یه آهنگ رو گوش میده که از ترانه گرفته تا ریتم و خوانندش متنفر بشه....

یه آذری وقتی بره...
دیگه برگشتی در کار نیست...

من یک آذری هستم دلم زود میشکند بدان...

من  یک آذری هستم

و آنروز که آذر تمام می شود

و زمستان می آید

بدان

من همان آذری می مانم و رنگ عوض نمی کنم حتی تا پایان عمر

من یک بانوی آذری هستم با تمام وجود



پازل


هوا گرگ و میشه  صدای زنگ ساعت بهت یادآوری میکنه که وقتش رسیده که ازخواب ناز بیدار شی چشمهات رو باز میکنی به آسمون که نگاه میکنی محو زیباییش می شی  یک حس خاصی تمام وجودت رو میگیره اسمش رو میزارم خاص چون  هر کسی به سبک خودش اون رو تعریف می کنه یه جواریی گنگه .. هم میتونه شیرین باشه  ،هم غم انگیز ، هم شاعرانه  و هم ......

این احساس مبهم رو هر طوری میتونی تعبیرش کنی بستگی به آدمش داره  توی اون هوای گرگ و میش ، من که خودم  اکثر اوقات با خوشبینی کامل روزم رو آغاز میکنم به این دلیل که  خدواند اون روز رو  با تمام اتفاقاتش تا پایان شب به من هدیه داده و اجازه داشتم یک مرتبه دیگر طلوع زیبای خورشید رو ببینم .داری برای روزت برنامه ریزی میکنی که یک اتفاق ساده ، یک پیام یا یک تلفن افکارت رو مثل یک پازل  به هم ریخته میکنه  تا بیای اون رو از اول بسازیش ممکنه  کل روزت رو درگیر باشی گاهی سعی میکنیم به زور یه قطعه رو جایی قرار بدیم که می دونم  جاش اشتباهه گاهی هم  یک سری قطعات خیلی راحت  جایگاه خودشون رو پیدا می کنن  بدون اینکه تو دردسر بیافتی   ولی وقتی پازلت بارها و بارها  به هم ریخته باشه  بالاخره این هنر رو پیدا میکنی که جای درست  هر قطعه رو  در کمترین زمان ممکن  پیدا کنی بدون اینکه کل روزت  هدر رفته باشه مثل من   .

                                                        

                                          امیدورام   تحول  هر روزتون همراه با یک اتفاق شیرین باشه